۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه


به مناسبت میلاد حضرت فاطمه زهرا(س) و روز مادر:
"چیزهایی که می خواستم بگویم "
وقتی کودک بودم بن بست کوچه مان اخر دنیا بود و اهالی کوچه همه مردم دنیا.در میان مردم دنیای کوچک من، کسی که همیشه و همه جا حضور داشت و تکیه گاهم بود تو بودی.حالا که فکر می کنم  می بینم در همه لحظاتی که سرنوشتم را رقم میزدند ، تو هم بودی.البوم ذهنم را ورق می زنم....
در روزی که برگ های تازه رس درختان، کم کمک سر از شاخه براورده بودند و پرنده های شهر از کوچ جنوب بازمی گشتند ، دستم را گرفتی و از لابه لای بازی های کودکانه پشت میز مکتب نشاندی.خیال نکن فراموش می کنم ان محنت بزرگ را و ان لحظه را ، که کنار دروازه مکتب از پشت کلکین برایم دست تکان دادی.اری هنوز یادم هست تصویر لرزانی که از صورتت میان اشک های مزاحم گرمم درچشمانم نقش بسته بود .ان یک روز به قدر همه سال هایی که در کنارت بودم طول کشید و بی شک شادمان ترین کس در همه عالم بودم در ان لحظه که زنگ مکتب به صدا در امد تا توانستم باز گرمی اغوشت را دوباره با تمام وجود حس کنم.این اولین بار بود که مرا از نعمت داشتنت و دیدنت محروم کردند ، برای اولین بار خواستم حسی را که همیشه در دلم داشتم بگویم ولی هق هق گریه امانم نداد...
یک برگ دیگر از البوم ذهنم را ورق می زنم ، همه امده بودند ،سالن کنفرانس مکتب پر بود از شاگردان و والدین شان.نامم را از پشت مایکرفون صدا کردند ، من به استیج بالا شدم و لوح تقدیر شاگرد ممتاز را از دست مدیر گرفتم . همه تشویق می کردند ، همه فریاد می کشیدند ولی من چیزی نمی شنیدم ،من چیزی نمی دیدم ، همه جا در سکوت فرو رفته بود و من بین ان جمعیت، ان وسط فقط تو را میدیدم و لبخند حاکی از رضایتت را .با وجود ان همه هیاهو ،فضا انقدر ساکت به نظر میرسید که خواستم ان جمله را که همیشه در دل داشتم بگویم و یقین داشتم که خواهی شنید ولی شرم کردم از حضور جمعیت و با سری افکنده پایین امدم....
زمان چه زود می گذرد و ما چه زود عادت می کنیم ،می رسم به یک صفحه دیگر از البوم ،در یک شب سرد زمستانی که ساعت از 12 گذشته و شهر در خواب فرو رفته ، من مشغول مطالعه ام ، برای کانکور می خوانم . و تو در را به ارامی باز می کنی و با یک گیلاس چای تازه دم وارد می شوی،مثل همیشه حضورت گرمی بخش وجودم می شود و خواب از سرم می پرد .چشمانت برایم انرژی بخش است .می خواهی بروی تا مبادا مزاحمم شوی ولی من می خواهم بنشینی که سوالی از تو بپرسم :چرا اینقدر به فکر من هستی؟چرا بیشتر متوجه خودت نیستی؟چرا خواب را بر خودت حرام کردی؟...مثل همیشه ،مثل کودکی ها که سوال های نامربوط می پرسیدم ،با یک لبخند جمله ات را اغاز می کنی:"من تو را دوست دارم و اگر تو در زندگی موفق باشی من راضی می شوم ،نیاز من در زندگی چیزی جز خوشبختی و سعادت تو نیست" چشمانت چه برقی میزند وقتی واژه های موفقیت و خوشبختی را در موردم به کار میبری،دوباره می خواهم ان جمله طلسم شده را بگویم ولی زبان در دهانم نمی چرخد .نمی دانم چرا اما شاید فکر می کردم این کار سطح عشق و علاقه ام را نسبت به تو تنزل می دهد ...
البوم ذهنم دوباره ورق می خورد .من در دانشگاه قبول شده ام ، چهار سال درکنارت و با حضورت درس خواندم و حالا می روم تا دیپلمم را بگیرم ،حاصل درس خواندن های چهار ساله ام را،حاصل زحمات تو را .تقدیر نامه را ازدست استادم می گیرم و از بین نور فلاش کمره عکاسان به سمت تو می ایم، مرا در اغوش میگیری و بوسه ای گرم بر گونه ام جا می گذاری.بغض گلویم را وگلویت را می فشارد، باز ان حس همیشگی به سراغم می اید ، باید بگویم اما نمی توانم ، این بار ولی غرور مانع میشود از اینکه بگویم در دلم چه می گذرد...
در البوم خاطرات به صفحه امروز رسیده ام، امروز که چقدر به تو نزدیک ولی از تو دورم.اما مثل اینکه در این دنیا هیچ چیز تغییر نمی کند . تو مثل همیشه صبور ،مهربان و بی ادعا هستی .گویی هیچ وقت هیچ چیز را برای خودت نخواسته ای. همیشه من بوده ام و خواستن هایم. از خودم خجالت می کشم ، از خواستن هایم و از ندانستن هایم.در دنیای کودکی ام همه چیز برای همیشه ثابت شده است ، همه چیز بی تغییر است و همه مسائل به گرد تو می چرخد.
اما حالا باید بگویم ،چون برای گفتن ان جمله و ابراز محبتم همیشه وقت نخواهم داشت،نگو که بزرگ شده ام ، من هنوز محتاج محبت تو و با تو بودن هستم،همیشه چهره گرم و نگاه صمیمی و چشم های نگرانت پیش چشمان ذهنم خود نمایی می کنند،بی جهت نیست که بهشت زیر پای توست.بله باید بگویم: مادر ! با تمام گوش به حرف نکردن ها، با تمام خلق و خوهای زشت و نامناسب، با همه فراموش کاری ها ، از عمق جان دوستت دارم، به تو مهر می ورزم و به خاطر همه تلاش هایت از تو سپاس گذارم!
دخترت:راضیه  

هیچ نظری موجود نیست: