۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه


….غریبه
روبروی اینه ایستاده ام
و لکه ها را پاک می کنم
تصویرم هنوز گرفته است
و موهایم درهم برهم
و چشم هایم پر از اشک اند
اشک های سوزان را پاک می کنم
هنوز به اینه زل زده ام
و نمی دانم چه کسی را می بینم
انچه می دانم این است
این تصویر غمگین
نمی تواند"من" باشد
چنگ می زنم به لبه پیشوان
چنان محکم که بندهای انگشتانم سفید می شوند
می خواهم فریاد بزنم با خشم
درین منظره زشت
تصویر میان اینه را
با کف دست می پوشانم
و روی انگشتم یک بریدگی می بینم
که پیش از این هرگز ندیده بودم
می خندم و سپس گریه می کنم
بعد پخش زمین می شوم
وقتی که ناگهان از مشکل خویش اگاه می شوم
ان چنانم که پیش از این هرگز نبوده ام
چه طور چنین چیزی به سرم امد؟
چه طور دچار سکون شدم؟
گمان می کردم که قوی باشم
گمان می کردم بهتر از این
.....
سرم در خشم می تپد
گلویم با رنج می سوزد
انگشتم در قطره ی خون غرقه می شود
و هیچ است
همه ی انچه بدست اورده ام!  

هیچ نظری موجود نیست: