۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه


شادی
شادی را در نگاه دخترکی دیدم وقتی که فارغ از همه باربی ها و سارا،داراهای دنیا، عروسک پارچه ای دست دوز مادرش را محکم در اغوش می گرفت.
شادی را در گرمی بوسه کوچک خواهرزاده ام حس کردم وقتی که به نشانه عذرخواهی برای خط کشیدن روی یک صفحه از کتاب عزیزم که کلی به خاطرش ناراحت شده بودم و دعوایش کردم ،روی گونه ام جا گذاشت.
شادی را در نگاه مشتاق پدرم دیدم وقتی که بعد از ماهها دوری از فرزند ،ورود پسرش را از خم کوچه با روی گشاده پذیرا شد.
شادی را در لبخند کمرنگ پسرکی دست فروش دیدم وقتی که به اصرار توانست دو بسته دستمال کاغذی را به عابری پیاده بفروشد.
شادی را در شوق صدای دوستی پشت خط تلفن شنیدم وقتی که بعد از مدت مدیدی به او زنگ زدم تا یادی کرده باشیم از گذشته ها.
شادی را در لمس اخرین یادگاری از عزیزی سفر کرده حس کردم .
شادی را درنفس نفس زدن های دوستی دیدم که تمام مسیر ابتدای سرک را تا رسیدن به من دویده بود تا فقط چند دقیقه اخر جاده را با هم باشیم.
شادی را در یک بعد از ظهر پاییزی قدم زنان در یک جاده خاموش و پربرگ درک کردم.
شادی را در در ارامش و سکوت و گرمی اغوش مادر دیدم.
شادی را در لحظه گذر یک خاطره قدیمی و به یاد ماندنی از خیالم حس کردم.
شادی را در یکه خوردن از اصابت اولین گلوله برفی نوید اور زمستان سپید دیدم که از سوی پسرک شوخ همسایه به سویم پرت شد.
شادی را ...

هیچ نظری موجود نیست: