۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

جرم من.......... تو بگو چیست؟
همیشه پس زده شده ام، دور نگه داشته شده ام ، از همان روزها که دست راست و چپم را شناختم، از همان روزها که توانستم خودم به تنهایی از سرک رد شوم و از همان موقع که گوشه چادرم از روی خاک بلند شد ،تا جایی که به یادم است همیشه این گونه بود، این گونه است و شاید هم .........اما نه  ای کاش در روزگاران  دور اینگونه نباشد! همیشه مهر سنگینی بر پیشانی ام زده اند و به جرم نکرده گناهکار خواندنم!..................
واضح تر بگویم همیشه پسوند ها و پیشوند های بیشماری ناخواسته و ندانسته همراه جدایی ناپذیر نامم بودند، در مهاجرت افغانی و افغانستانی ضمیمه نامم بود. البته چندان گله ای هم نیست، بار ناخواسته و مهمان اجباری بودم . البته ان هم  در سرزمینی که تنها چند قدم با سرزمینم فاصله داشت اما گویی سالها دور می نمود!
در سرزمینم  هم که پا گذاشتم اوضاع به همین منوال بود! اینجا اما تمام ان پس و پیشوند ها تغییر یافتند ، اینجا اما به نام دیگری یاد میشدم ، حالا ان محدوده جغرافیایی کلان ، کوچکتر شده بود و البته عناوین دیگری هم افزوده شد! تا هنوزهم هرگز نتوانستم با خودم نتیجه گیری کنم که چطور نام قراردادی یک مکان جغرافیایی مبدل به یک طعنه و کنایه میشود ؟؟؟ مگر اهل گوشه ای از این کره خاکی بودن جرم است؟راستی خاک کدام گوشه از دنیا به گوشه دیگرش برتری دارد که زمینیان این گونه برسرش فخر میفروشند؟ و به منتسب بودن  به ان غرور دارند؟اصلا مگر زمینی بودن مباهات دارد؟؟؟ از شمال و جنوب بودن کجا دلیل برتری است ؟شرقی و غربی بودن چطور مایه افتخار است ؟ مگر نه اینکه مولانا زنگ  و روم هر دو  را پس زده بود؟
وای از این کره خاکی و وای از این زمینیان! همه این تفرعنات و فخر کردن ها و پسوند ها و پیشوندها بود که یک زمینی را بر روی زمین،بازگشته ای را  در سرزمین مادری و  دختری را در دیار اجدادی بیگانه و بیگانه تر میساخت، از جمع دوستان دورتر میکرد، انقدر که حتی خودم را نیز متاثر کرد، دیگر باورم شد که متعلق به هر جمعی نیستم ، گاهی مهمان ناخوانده ای مینمودم که می بایست فقط خودم را دور میساختم  از ان جمع .کم کم  از هر سو دروازه ها به رویم بسته میشدند و این مرا عصبی میساخت! افسرده و مغموم ! عزلت نشین و گوشه گیر !............
میدانم که نباید این گونه میشدم،می بایست من به انان که این چنین بودند و این گونه می اندیشیدند تلنگر می زدم، اما در واقع کم کم خودم هم در انان و افکارشان منحل شدم، اما نه کاملا مستغرق ، دست و پا میزنم . گاه از خودم خسته میشوم و گاه از انان، گاه تسلیم انان میشوم و گاه مغلوب شان میسازم،باید همرنگ جماعتی شوم که هیچ  رنگ مشترکی نداریم ،فرسنگ ها از هم دوریم.....
  حیران و سرگشته ام، من کی ام؟اینجا چه میکنم؟ چرا این گونه شد؟چطور من این گونه شدم؟ با اینان چه کنم؟.............و هزاران علامت سوال دیگرکه هر روز که از خواب بیدار میشوم در سرم می چرخند و می چرخند تا شب هنگام که باز به خواب میروم، گاهی حتی در خواب هم رهایم نمی کنند و چون کابوسی همیشگی به سراغم می ایند.
راستی شاید باید در بین همه مخلوقات دوپای زمینی شیطان را احترام کرد، از بهشت رانده شد اما تظاهر به کاری که مجبور شد نکرد !

جهان به زور فلسفه ، در شک فرو میریخت


کلنگ ها غرق ِ اعتقاد / پُرَش می کردند


نیچه خنده اش میگرفت

...

و ساعت ِ جیبی صادق هدایت / باطری تمام شده اش را ترجیح میداد


تسلسل از اخلاقیات ِ کانت سر رفت ...


و گرنه هیچ نهنگ غرق شده ای / با خوش بینی پوپر


نمی ادیشید / جــــــــــــزیره راه نجات است


... تو کماکان به شاملو قسم بخور / آنقدر که خاک از خاک جلد کتاب هایش


تکان نخورد...


تا برنارد شاو بتواند با لذت یک دیوانه


به نظم جهانی ِ دوم بخندد


دلم میخواهد


روی سارتر بالا بیاورم


و هیچ کس برای ایمان / به دست ساختگی ِ خدایش


زیر بار ِ پذیرش دموکراسی نرود


میخواهم برای یک دقیقه


به اندازه ِ دانه های عمق نشین قهوه ام


اگزیستانسیالیسم باشم


بدون ِ اینکه وفادار به ایسم ِ انتهایش بمانم ...


مــــــــــــــــــــــــن ، با اینهمه بغض های بریل شده در نابینایی اجتماع


کوبیسم ترین تصور ِ مادر از ، آرزو هایش نیستم


من ......................................................


تنها ، شاعر اتفاقاتی هستم ، که سر به ابتذال ِ افتادن / فرود نمی آورند


نمی آورند ........................................





هومن شریفی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

دیشب "گوشواره های چوبی" را ورق میزدم ، قشنگ بود ،از بین تمام شان فقط این دوتا را گزینش کردم ،بدون هیچ شرح و توضیح اضافه ای!در ضمن پیشنهاد من این است که این مجموعه ی زیبای "هادی هزاره" را حتما بخوانید،می ارزد.
17
سر روی بالشت می مانم
پول هایی را که خارج میشوند از جیبم فردا
میشمارم
چشم و دل های خاک نشسته ی حاشیه ی سرک را
فردا را می بینم
کالاها،بوت ها
نگاه هایی که ما را می جوند
و دکانداری که ما را لچ خواهد کرد
به هیروشیما فکر میکنم
به ناکازاکی
و بمبی که گرد و غبارش روی یر ما نشست
می دانم
چشمه های جادو خشکیده اند و
دیگر پیامبری ظهور نخواهد کرد
سر روی بالشت می مانم و
برای مرگ دیگری
چشم می بندم.
.........................
50
بی خود فال بینک ها را نصیحت نمی کردی
 من که سیبی در دست نداشتم
تا با تو قسمت کنم!
ما که نمی فهمیدیم
درک این مسئله
کاری دشوار بود
که پروانه های دل کوچک را
هرگز نمی توان
روی یک نیمکت برای زندگی نشاند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

اجر می چینم ...............
 دور تا دور بودنم ............
 انقدر که دیواری شود ............
 تا هیچ احساسی نتواند سرک بکشد و سر به سرم بگذارد !

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

زن افغان و چالش های فراروی او:
روزی که دست توانا و هنر مند خالق هستی بر خاک نقش افرینی کرد و ادم ابوالبشر را به عالم اورد و او را خلیفه خود خواند ، همسرش را نیز افرید تا مایه سکون و ارامش او گردد و در قلب هایشان مهربانی و رحمت را جایگزین ساخت و بدین سان اولین خانواده در تاریخ بشریت بر پایه مهر و الفت بنا گردید.از ان روز تا عصر حاضر که میلیارد ها زن و مرد از نژاد ها و مذاهب و جوامع مختلف به سبک ها و شیوه های گوناگون د راین عالم زندگی میکنند و پیشرفت های عظیم بشر در صنعت و فت اوری و علوم و ارتباطات، بسیاری از موازنات طبیعت را به هم زده است، زنان و مردان دوران های مختلفی را پشت سر گذاشته اند.امروزه  زنان و مردان نه تنها موقعیت های متفاوتی در جامعه دارند، بلکه موقعیت های نابرابری هم دارند.زنان در مقایسه با مردان که در همان جایگاه اجتماعی زنان قرار دارند، از منابع مادی، منزلت اجتماعی، قدرت و فرصت های کمتری برخوردارند.این جایگاه اجتماعی میتواند مشتمل بر طبقه، قومیت، دین، اموزش،ملیت یا هر عامل اجتماعی دیگر باشد.البته قابل یادآوری است که این نابرابری ها از سازمان های موجود د رجامعه  سرچشمه میگیرد و برامده از هیچ گونه تفاوت مهم زیستی یا شخصیتی میان زنان و مردان نیست.هرچند افراد انسانی ممکن است از نظر استعدادها و ویژگی هایشان با یکدیگر تا اندازه ای تفاوت داشته باشند  اما هیچ گونه تفاوت طبیعی مهمی وجود ندارد که دو جنس را از هم متمایز سازد.در این میان هم زن افغان دارای معضلات و موانع بی شماری است که فراراه او قرار گرفته اند که یکی از این موانع پدر سالاری است. پدر سالاری نه تنها از نظر تاریخی نخستین ساختار تسلط به شمار میرود، بلکه به عنوان همه جایی ترین و ماندگارترین نظام نابرابری تداوم پیدا کرده و به صورت بنیادی ترین الگوی اجتماعی درآمده، مردها از طریق زندگی در جامعه پدر سالار یاد میگیرند که چگونه ادم های دیگر را با تحقیر نگاه کنند و به عنوان موجودات غیر انسانی انها را تحت نظارت خود درآورند.در چهارچوب نظام پدرسالاری، مردان و زنان انقیاد را میبینند و یاد میگیرند.همین پدرسالاری است که گناه و سرکوبی،خود ازاری و دیگر ازاری ،فریب و نیرنگ بازی را می افرینند و همین پدیده ها نیز به نوبه خود مردان و زنان را به انواع دیگر بیدادگری سوق میدهند و باعث تشویق اعمال خشونت بر زنان از سوی مردان میگردد.این خشونت ممکن است به صورت های پنهان تر و پیچیده تر استثمار و اعمال نظارت بر زنان ،به صورت های معیارهای مد و زیبایی و ارمان های بیدادگرایانه مادرانه،تک همسری، پاکدامنی، روان درمانی و عدم پرداخت حقوق به خدمات خانه داری و نیز کار زنان با دستمزد کمتر از مردان تحقق می یابد.بنابرین پدر سالاری در سرتاسر ملل به چشم میخورد یه صورت یک صورت اجتماعی تقریبا در سراسر جهان وجود دارد.زیرا مردان میتوانند بیشترین منابع قدرت مادی و جسمانی را برای اعمال نظارت بر زنان به کار گیرند. بنابرین زن افغان در جامعه ای زندگی میکند که او را محکوم به خانه نشینی میکند و از سوی دیگر جهان مدرن،جریان  مدرنیزه شدن و گام برداشتن به سوی جهانی شدن را طی میکندکه باعث میشود که او بین دو امر دچار بحران هویت و از خود بیگانگی گردد. او سر در گم بین این همه در طلب یافتن خود واقعی و الگوی مناسب ارمانی برای اینده خود است، بین دو الگو گرفتار مانده است: الگوی غربی از زن و الگوی سنتی از زن که هیچ استقلال و ازادی ندارد.در الگوی دوم که زن هیچ حق تعلیم و تربیه ندارد و هیچ گونه فعالیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی برایش مناسب نیست، اینکه بایست تنها در خانه مانده و به کار خانه داری بپردازد. در این الگو محکومیت جنس زنان ، امری طبیعی است ، در مقابل این الگو  زن مدرن است که برای رسیدن به ان باید از بسیاری از ارزش های فردی و فامیلش چشم بپوشد.از سویی دیگر برداشت ها نادرست جامعه افغانی از اسلام وجود دارد که به خانه نشینی او منجر میشود،چنین تفسیر شده که اسلام با محدودیت هایی که دارد مخالف فعالیت زن بیرون از خانه است و این هم حربه ای است برای عدم اجازه دادن به زنان توسط فامیل هایشان برای فعالیت های خارج از منزل که این امر بزرگترین معضل اجتماعی در جامعه سنتی افغانی است که اول از همه باید با ان مبارزه کرد و شخصیت واقعی زن، جایگاه و کارکرد او را در اسلام به نمایش گذاشت. باید ذهن زنان را به گونه ای اساسی بازسازی کرد،تا ان که هر زنی ارزش و توانایی هایش را تشخیص دهد، فشارهای پدرسالارانه را از ذهن خود بردارد تا دیگر خود را ضعیف، وابسته و دست دوم نپندارد. در اتحاد با زنان دیگر و بدون توجه به تفاوت هایش عمل کند تا از این طریق رابطه گسترده خواهرانه ای سرشار از اعتماد،حمایت ،تفاهم  و دفاع متقابل را برقرار سازد و در ادامه باید ابتدا به رویایی شدید با هرگونه نمادهای تسلط پدرسالارانه در هر کجا که پدیدار میشود پرداخت  و سپس به باز کردن حساب تا اندازه ای جداگانه برای زنان پرداخت  ان هم از طریق روی اوردن به فعالیت های اقتصادی تحت مدیریت زنان، اجتماعات زنانه ، کانون های خلاقیت ها ی هنری زنان و .... برای اینکه جامعه مکان امن تر و انسانی تری برای همه گردد و زن هم درین جامعه مرد سالار  که رئیسش، معلمش، داکترش،هنرمندش،وکیلش وحتی رئیس جمهورش هم مرد است فرصت تبارز نهفته ها و نگفته هایش را بیابد .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

گنجشک ها همه شبیه هم هستند نمی دانم چطور همدیگر را میشناسند................
و نمی دانم چند نفر شبیه من هستند که تو دیگر مرا نمی شناسی!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

به یاد ان روزهای خوب...........
در قلب ما محبت موج میزد، چشم های ما اسمان اسمان ابرهای باران زا بود ، و دست های ما سبد سبد بوی یاس میداد. با چه صداقتی شاخه گلی از باغچه خانه مان می چیدیم و و با چه نجابتی به معلم مان میدادیم و اهسته میگفتیم:" خانم ، صبح بخیر!"  و با چه خجالتی میدویدیم به میان دوستانمان.
 ان وقت ها دنیا برایمان به بزرگی راه خانه تا مدرسه بود ، ان روزها که رفتن به خانمه عمه جان که مادر میگفت تنها چند ایستگاه با ما تفاوت دارند برابر رفتن به ان سر دنیا بود ، هرچند ان سر دنیا را هم نمیشناختیم!
یادم می اید روزهای اخر مدرسه کتابچه خاطراتم را بردم پیش خانم معلم ، بعد با صورتی سرخ شده از خجالت گفتم : خانم برایمان خاطره مینویسید؟ و خانم معلم هم دو خطی برای یادگاری نوشت ، چقدر خوشحال بودم و چقدر حس میکردم بزرگترین گنج دنیا در دستان من است!یادش بخیر ان روزها که مادر برایم کفش قرمزی خریده بود ، کفشی که وقتی راه میرفتی صدا میکرد و با دختر های محل به ان میگفتیم کفش تق تقی!چه روزها که خواهرم و حتی سارا دختر همسایه که ازمن  کمی بزرگتر بود می امدند و کفشم را میپوشیدند و بازی میکردند ، اخرش هم سر چند روز از کفش من فقط دو لنگه اش و لاش نصیبم شد، اما باز هم می خندیدیم ، باز هم همبازی بودیم و دوست..............
اما .................
 اما حالا ..... ؟ حالا فقط  جلوی چشمانمان را پرده ای از غبار گرفته ، موج های دریای دلمان فقط هراز گاهی با محبت میشوند و همیشه پر تلاطم هستند و دستها هم دیگر فقط بوی قلم و کاغذ میدهند .حالادیگر خجالت میکشیم برای عزیزانمان گل باغچه هدیه دهیم و میرویم یک دسته گل مصنوعی میگیریم و با دست های خشک تقدیم میکنیم!
حالا دیگر دنیا اینقدر برایمان کوچک شده که گاهی خودمان را توی کوچه پس کوچه های زندگی گم میکنیم ، حالا دیگر نیویورک و پاریس در ذهن ما پیش پا افتاده شده و در این فکریم که ایستگاه مسافر بری ماه و مریخ را کجا احداث می کنند!
خلاصه حالا که دعوت نامه ها را بی پاسخ میگذاریم و برای یک دستخط، نوشته و یا احیانأ پیامی یا تماسی برای عزیزی هی امروز و فردا میکنیم ، حالا که دیگر چهارچشمی مواظب چپلک های پلاستیکی مان هستیم که خط نبیند و کسی بی اجازه ان را پا نکند، حالا چه ؟ حالا چه هستیم؟!...............
ان وقت ها با تمام خوبی ها وقتی مادر میگفت : "باز هم کار بدی کردی!" حس میکردیم که بدترین ادم هاییم! حالا  دیگر چه باید بکنیم ؟ حالا که کسی از دست حرفهای ما جرأت ندارد بگوید بالای چشمت ابروست! حالا دیگر چطور میتوانیم از عمق دل بخندیم، گریه کنیم ، اصلا چطور میتوانیم زندگی کنیم؟!...........

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

نامه ای برای خودم!
میگویی این روزها احساس عجیبی داری ، میگویی حس میکنی با تمام دنیا غریبه هستی ! میگویی دلت گرفته ، حتی و مخصوصا  از خودت!میگویی اینقدر تنهایی که حتی نمیتوانی بیان کنی! بارها گفتی که نمی توانی، دیگر نمی توانی.........گفتی فعلا توانایی پاسخ دادن به پرسشهایت را نداری،نمیدانی که تنها، ناامید و سرگردان به کجا خواهی رفت؟!گفتی اسمان بی ستاره، شب هنگام چگونه میتواند زیبا باشد در حالی که کسی با کوله باری از اندوه و حسرت و شکست نمیداند در اندیشه چه هست؟!!! اینها را همه تو گفتی........................
امابه راستی اخر تا کی پریشان و از یاد رفته خواهی بود ؟ برخیز، لبخند بزن و نفس بکش! زندگی در انتظار توست، پیروزی در جستجوی توست ، برخیز!
بدون شکست هیچ کس سرفراز نخواهد شد ! با دیگران باش! با ادمیت بجوش! انسانیت را در مشتت بگیر و راه بشریت را برو!برو تا اوج وجود و تا بی نهایت بودن! و صعود روحت را ببین ، ببین که چگونه ملکوتی شدن و اوج میگیرد !اری ، او جاری شده در عشق، در هستی ، روشنایی و نور و تو هنوز در سقوطی، در فنا  و در یأس..........
تو جوانی ، تو شوری و نشاط، تو گلستان امیدی، پس این گلستان کی شکوفه خواهد کرد؟؟؟این قلب هستی کی خواهد تپید؟ فرصت ها هر لحظه با تو وداع خواهند کرد و تو تنها با لبخندی مضحک بر لب نگاهشان میکنی! بیدار شو، بخروش و مرز سکوت را فرو بریز! فریادی براور و غوغا کن!

تو جوانی ، پس جوان باش و جوانی کن!
و باز هم با تاخیر...............
بالی اگر برای پریدن به ما دهند                             ما بی درنگ سوی تو پرواز میکنیم
ای مهربان ترین ای خوب ای بهار                          امسال را بدون تو اغاز می کنیم
اول؛ سلام !
دوم ؛ دو بیت بالا تقدیم به گل نرگسی که هر ادینه در انتظار قدومش ثانیه شماری میکنیم.
سوم ؛ این روزها اخرین روزهای سال 1390 است ، کوچکتر که بودم همیشه فکر میکردم با تبدیل شدن سال ها ادم ها هم باید عوض شوند ، تغییر کنند ، حالا هر تغییری که باشد ، صبح روز اول سال همین که می دیدم خودم هستم تعجب میکردم . چه فکر کودکانه ای ! اما الان اینقدر بی حوصله هستم که حتی به یاد ان تغییرات هم نمی افتم . بگذریم ، این هم از 1390 ،چه تند و تیز امد و چه با شتاب رفت ! انگار کن همین چند روز پیش بود که هفت سینش را چیدیم ، اخر شب تنها من  بودم که کنار هر هفت تا سین  نشسته بودم اما بالاخره نرسیده به لحظه تحویل سال خوابم برد ، اخر زیاد عادت به شب نشینی ندارم مگر در مواقع خاص مثل شب امتحان یا مثلا وقتی که بی خوابی به سرم بزند !
 باز هم بگذریم،داشتم میگفتم خواب بودم که سر و صدایی را شنیدم ، ساعت حدود چهار صبح بود و نزدیک لحظه تحویل سال 1389 به 1390. باقی اهل خانه حالا بیدار شده بودند و منتظر ، اما من که تازه یکی دو ساعتی بود که خوابیده بودم  چشمانم باز نمی شد ، اخرالامر بیدار شدم و کنار سایر اهل خانه نشستم . حالا همه ارام و بی سرو صدا، فقط به تیک تیک عقربه های ساعت گوش میکردیم ، وای که این عقربه دقیقه شمار چقدر با ناز قدم برمی داشت انگار با ثانیه شمار در تعارف  بود که خواهش میکنم اول بفرمایید شما! راستی نکند باتری هایش کهنه شده باشند اما نه همین دو روز پیش وقت خانه تکانی بود که به دستور مادر تبدیل شدند ، دقت که کردم دیدم نه این عقربه ها حرکت معمول خودشان را دارند و با همان سرعت همیشگی قدم برمیدارند، همان سرعتی که گاه چنان با من مسابقه میدادند که هرچه تند تر میدویدم حتی  به گرد پایشان هم نمی رسیدم !
در این لحظات نمی دانم چرا و از کجا و چطور؟، اما ذهنم  رفت سمت خاطرات سال پار،راستی 89 چگونه گذشت ؟ چه شد؟ چه کردم ؟ و به کجا رسیدم؟ اتفاقات ، حوادث،خاطرات ،گپ ها، سخن ها و لحظات فراموش نشدنی خوب و بد 89  همه و همه مثل صحنه های فیلمی که با دور تند تماشا کنی از پیش چشمانم میگذشتند ،جمع بندی کردم : شروع خوبی بود اما میتوانست پایان بهتری داشته باشد .
حالا نگاه ها به ثانیه شمار بود و پرنده خیال من هم داشت کم کم روی دست شاخه های 1390 می نشست، باز هم طبق عادت عجله همیشگی که دارم تند و تند با خودم عهد کردم که امسا ل را اینگونه اغاز کنم ، این گونه باشم ، این گونه رفتار کنم ، این گونه ............
لحظه تحویل سال 1390 به 1391 ، وقتی باز هم نگاه ها به دنبال ثانیه شمار میدوند ، باز هم یک گوشه دنج و خلوت با خودم نشستم ، تند و تند 1390 را مرور کردم و کلی برنامه ریزی کردم برای 91، این که این گونه باشم ، این گونه رفتار کنم و ...................
اسفند 90
باران ببار  ............
من ................
دیر وقتی است که .............
در یادها خشکیده ام!............

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

"شادی"
قدیم تر ها فکر میکردم چقدر دلیل یافتن برای غصه خوردن سخت است،فکر میکردم چه دنیای کوچکی دارند انان که تمام دنیایشان در غم ها خلاصه میشود و خلاصه میکنند،فکر میکردم چقدر دلتنگ شدن کوتاه مدت است ، حتی به غروب یک طلوع تابستانی هم نمیرسد، فکر میکردم همیشه غصه ها از پشت کوه قاف میایند که هیچ گاه به من نمیرسند.
با یک لبخند گرم مادرم خوشحال میشدم و به سویش پر  میگشود م، از داشتن گرمی دستهای مهربان پدر در دست هایم در پوستم نمیگنجیدم ، با خواهرم که در حیاط لی لی بازی میکردیم تا اسمان ها پر میکشیدم  و از نگاه های ابی یک عروسک پلاستیکی خود را در دنیایی دیگر میدیدم ، اینها همه  روح زندگی ام بودند و چه زیبا شادی را از نزدیک با تمام تار و پودم لمس میکردم!
حالا ا               حالا  اما هیچ یک مرا به وجد نمی اورند عروسک پلاستیکی را گم کرده ام ، اگر هم می بود شاید حتی ان چشمان ابی با همان لبخند صورتی هم مرا به جایی نمی برد دیگر دست های پدر را محکم نمی گیرم، . این روزها مادر هم حتی حال و حوصله تبسمی کوتاه را هم ندارد!..........................
 اما شاید اکنون هم در تک تک ان لحظات هستم و هنوز هم همه اینها را دارم ،اما به قول دوستی وقتی دلتنگ باشی حتی شادترین لحظات هم اشکت را در می اورد و چقدر هم راست میگفت.  حالا کنار بخاری نشسته ام و پیاله چای در دست میکوشم چند سطری از شادی بنویسم، اما همه چیز گم شده ،همه لغات پر کشیده اند ،قهر کرده اند ، هیچ چیز ، هیچ خاطره ای ،جمله ای یادم نیست ، دستانم دیگر نمی توانند تند و تند روی ورق های کاغذ بچرخند، پیش بروند ،برگردند ،خط بزنند وباز...........
اما چرا ؟؟؟؟چرا این همه باید برای من اتفاق بیفتد ؟ چرا من باید  خودم را لابه لای سایه بلند منزل ها ودود موترها گم کنم؟چرا دیگر هیچ چیز مرا خوشحال نمی کند ؟ چرا یادم رفته طعم شادی را؟ چرا یادم رفته چگونه لبخند زدن را ؟البته چرا حالا هم میخندم، تبسمی کوتاه وقتی دوستی را ان طرف سرک میبینم و برایش سری یا احیانا دستی تکان میدهم، اما فقط لبهایم میخندند ، چرا رنگ هر چه شادی است از زندگی ام رفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 این روزها ، هر روز که تقویم را نگاه میکنم ، می فهمم که برگی دیگر از کتابچه زندگی ام جدا شده ، به این می اندیشم که چرا روزهایم از بوی بهار خالی است؟ مگر میشود دختر بهار باشی و جدا از او؟چرا این زمستان لعنتی تمام شدنی نیست؟
اما کمی که فکر کردم دیدم که نه ، موضوع این حرفها نیست، پای دیگر قضیه می لنگد ، تنها مانع بر سر راه شادمانی و نشاط من ،اعتقاد من به وجود مانع است ، این را به تازگی فهمیدم ، یعنی در واقع اول در جایی خواندم و بعد نشستم با خودم فکر کردم ، دودوتا چهار تا کردم  که دیدم ای داد بیداد  به چه ترکستانی رفته بودم من! این من بودم که از بین همه رنگ ها دنیایم را سیاه رنگ زدم،خاکستری رنگ زدم و باقی رنگ هایم را کنار گذاشتم ، چه بر رحم است این طبیعت که وسایل خوشی و شادی و خوشبختی را بیرون از خود ما جلوه میدهد ، در صورتی که شاید بعد از یک عمر حسرت و سرگردانی بفهمیم که همه این وسایل در خود ما خلق شده اند ( شاید هم اصلا نفهمیم!)
حالا تازه درک کردم که وقتی زیر نور افتاب  می ایستیم اگر پشت به خورشید کنیم سایه ها را پیش رویمان میبینیم و اگر روی خود را به طرف افتاب کنیم جز نور و صفا چیزی نمی بینیم و حالا من میخواهم صورتم را برگردانم!
پس باید در این غروب تکلیف دل را روشن کنم که به قول حافظ:
دلا کی به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد !


22/10/1390

من و تو سیبیم ، نیم ما مردیست و نیم دیگر مار ا زن افریده خدا !

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

روزها  داره تند و تند میگذره ، انگار همین چند روز پیش بود که تازه از دانشگاه فارغ شدیم ، اول زمستان بود همه به فکر این بودند که خب حالا با این رخصتی های سه ماهه چه کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هر کس به گوشه ای خزید و سرش گرم کارهایش شد. چند روز بعد یکهو دیدیم که سال نو شد ! چقدر زود گذشت .....و چقدر زود گذشتند .. (یاران را چه شد!)

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

و انها به ما بین خود هیچ جایی ندادند، به احساس ما فرصت خود نمایی ندادند،گذشتند از پیش چشمانمان بی تفاوت،سلامی نکردند هیچ اشنایی ندادند،کسی از صمیمت دست ها هیچ نشنید،به دستان تنهای ما هم صدایی ندادند!