۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

"شادی"
قدیم تر ها فکر میکردم چقدر دلیل یافتن برای غصه خوردن سخت است،فکر میکردم چه دنیای کوچکی دارند انان که تمام دنیایشان در غم ها خلاصه میشود و خلاصه میکنند،فکر میکردم چقدر دلتنگ شدن کوتاه مدت است ، حتی به غروب یک طلوع تابستانی هم نمیرسد، فکر میکردم همیشه غصه ها از پشت کوه قاف میایند که هیچ گاه به من نمیرسند.
با یک لبخند گرم مادرم خوشحال میشدم و به سویش پر  میگشود م، از داشتن گرمی دستهای مهربان پدر در دست هایم در پوستم نمیگنجیدم ، با خواهرم که در حیاط لی لی بازی میکردیم تا اسمان ها پر میکشیدم  و از نگاه های ابی یک عروسک پلاستیکی خود را در دنیایی دیگر میدیدم ، اینها همه  روح زندگی ام بودند و چه زیبا شادی را از نزدیک با تمام تار و پودم لمس میکردم!
حالا ا               حالا  اما هیچ یک مرا به وجد نمی اورند عروسک پلاستیکی را گم کرده ام ، اگر هم می بود شاید حتی ان چشمان ابی با همان لبخند صورتی هم مرا به جایی نمی برد دیگر دست های پدر را محکم نمی گیرم، . این روزها مادر هم حتی حال و حوصله تبسمی کوتاه را هم ندارد!..........................
 اما شاید اکنون هم در تک تک ان لحظات هستم و هنوز هم همه اینها را دارم ،اما به قول دوستی وقتی دلتنگ باشی حتی شادترین لحظات هم اشکت را در می اورد و چقدر هم راست میگفت.  حالا کنار بخاری نشسته ام و پیاله چای در دست میکوشم چند سطری از شادی بنویسم، اما همه چیز گم شده ،همه لغات پر کشیده اند ،قهر کرده اند ، هیچ چیز ، هیچ خاطره ای ،جمله ای یادم نیست ، دستانم دیگر نمی توانند تند و تند روی ورق های کاغذ بچرخند، پیش بروند ،برگردند ،خط بزنند وباز...........
اما چرا ؟؟؟؟چرا این همه باید برای من اتفاق بیفتد ؟ چرا من باید  خودم را لابه لای سایه بلند منزل ها ودود موترها گم کنم؟چرا دیگر هیچ چیز مرا خوشحال نمی کند ؟ چرا یادم رفته طعم شادی را؟ چرا یادم رفته چگونه لبخند زدن را ؟البته چرا حالا هم میخندم، تبسمی کوتاه وقتی دوستی را ان طرف سرک میبینم و برایش سری یا احیانا دستی تکان میدهم، اما فقط لبهایم میخندند ، چرا رنگ هر چه شادی است از زندگی ام رفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 این روزها ، هر روز که تقویم را نگاه میکنم ، می فهمم که برگی دیگر از کتابچه زندگی ام جدا شده ، به این می اندیشم که چرا روزهایم از بوی بهار خالی است؟ مگر میشود دختر بهار باشی و جدا از او؟چرا این زمستان لعنتی تمام شدنی نیست؟
اما کمی که فکر کردم دیدم که نه ، موضوع این حرفها نیست، پای دیگر قضیه می لنگد ، تنها مانع بر سر راه شادمانی و نشاط من ،اعتقاد من به وجود مانع است ، این را به تازگی فهمیدم ، یعنی در واقع اول در جایی خواندم و بعد نشستم با خودم فکر کردم ، دودوتا چهار تا کردم  که دیدم ای داد بیداد  به چه ترکستانی رفته بودم من! این من بودم که از بین همه رنگ ها دنیایم را سیاه رنگ زدم،خاکستری رنگ زدم و باقی رنگ هایم را کنار گذاشتم ، چه بر رحم است این طبیعت که وسایل خوشی و شادی و خوشبختی را بیرون از خود ما جلوه میدهد ، در صورتی که شاید بعد از یک عمر حسرت و سرگردانی بفهمیم که همه این وسایل در خود ما خلق شده اند ( شاید هم اصلا نفهمیم!)
حالا تازه درک کردم که وقتی زیر نور افتاب  می ایستیم اگر پشت به خورشید کنیم سایه ها را پیش رویمان میبینیم و اگر روی خود را به طرف افتاب کنیم جز نور و صفا چیزی نمی بینیم و حالا من میخواهم صورتم را برگردانم!
پس باید در این غروب تکلیف دل را روشن کنم که به قول حافظ:
دلا کی به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد !


22/10/1390

هیچ نظری موجود نیست: