۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

به یاد ان روزهای خوب...........
در قلب ما محبت موج میزد، چشم های ما اسمان اسمان ابرهای باران زا بود ، و دست های ما سبد سبد بوی یاس میداد. با چه صداقتی شاخه گلی از باغچه خانه مان می چیدیم و و با چه نجابتی به معلم مان میدادیم و اهسته میگفتیم:" خانم ، صبح بخیر!"  و با چه خجالتی میدویدیم به میان دوستانمان.
 ان وقت ها دنیا برایمان به بزرگی راه خانه تا مدرسه بود ، ان روزها که رفتن به خانمه عمه جان که مادر میگفت تنها چند ایستگاه با ما تفاوت دارند برابر رفتن به ان سر دنیا بود ، هرچند ان سر دنیا را هم نمیشناختیم!
یادم می اید روزهای اخر مدرسه کتابچه خاطراتم را بردم پیش خانم معلم ، بعد با صورتی سرخ شده از خجالت گفتم : خانم برایمان خاطره مینویسید؟ و خانم معلم هم دو خطی برای یادگاری نوشت ، چقدر خوشحال بودم و چقدر حس میکردم بزرگترین گنج دنیا در دستان من است!یادش بخیر ان روزها که مادر برایم کفش قرمزی خریده بود ، کفشی که وقتی راه میرفتی صدا میکرد و با دختر های محل به ان میگفتیم کفش تق تقی!چه روزها که خواهرم و حتی سارا دختر همسایه که ازمن  کمی بزرگتر بود می امدند و کفشم را میپوشیدند و بازی میکردند ، اخرش هم سر چند روز از کفش من فقط دو لنگه اش و لاش نصیبم شد، اما باز هم می خندیدیم ، باز هم همبازی بودیم و دوست..............
اما .................
 اما حالا ..... ؟ حالا فقط  جلوی چشمانمان را پرده ای از غبار گرفته ، موج های دریای دلمان فقط هراز گاهی با محبت میشوند و همیشه پر تلاطم هستند و دستها هم دیگر فقط بوی قلم و کاغذ میدهند .حالادیگر خجالت میکشیم برای عزیزانمان گل باغچه هدیه دهیم و میرویم یک دسته گل مصنوعی میگیریم و با دست های خشک تقدیم میکنیم!
حالا دیگر دنیا اینقدر برایمان کوچک شده که گاهی خودمان را توی کوچه پس کوچه های زندگی گم میکنیم ، حالا دیگر نیویورک و پاریس در ذهن ما پیش پا افتاده شده و در این فکریم که ایستگاه مسافر بری ماه و مریخ را کجا احداث می کنند!
خلاصه حالا که دعوت نامه ها را بی پاسخ میگذاریم و برای یک دستخط، نوشته و یا احیانأ پیامی یا تماسی برای عزیزی هی امروز و فردا میکنیم ، حالا که دیگر چهارچشمی مواظب چپلک های پلاستیکی مان هستیم که خط نبیند و کسی بی اجازه ان را پا نکند، حالا چه ؟ حالا چه هستیم؟!...............
ان وقت ها با تمام خوبی ها وقتی مادر میگفت : "باز هم کار بدی کردی!" حس میکردیم که بدترین ادم هاییم! حالا  دیگر چه باید بکنیم ؟ حالا که کسی از دست حرفهای ما جرأت ندارد بگوید بالای چشمت ابروست! حالا دیگر چطور میتوانیم از عمق دل بخندیم، گریه کنیم ، اصلا چطور میتوانیم زندگی کنیم؟!...........

۱ نظر:

آصف آشنا گفت...

خوب. عالی. همین که می نویسی عالی است. بعد اش، اما و اگرهای دیگه در ادامه راه درست می شود.
نویسا باشی و نویساتر.