۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

نامه ای برای خودم!
میگویی این روزها احساس عجیبی داری ، میگویی حس میکنی با تمام دنیا غریبه هستی ! میگویی دلت گرفته ، حتی و مخصوصا  از خودت!میگویی اینقدر تنهایی که حتی نمیتوانی بیان کنی! بارها گفتی که نمی توانی، دیگر نمی توانی.........گفتی فعلا توانایی پاسخ دادن به پرسشهایت را نداری،نمیدانی که تنها، ناامید و سرگردان به کجا خواهی رفت؟!گفتی اسمان بی ستاره، شب هنگام چگونه میتواند زیبا باشد در حالی که کسی با کوله باری از اندوه و حسرت و شکست نمیداند در اندیشه چه هست؟!!! اینها را همه تو گفتی........................
امابه راستی اخر تا کی پریشان و از یاد رفته خواهی بود ؟ برخیز، لبخند بزن و نفس بکش! زندگی در انتظار توست، پیروزی در جستجوی توست ، برخیز!
بدون شکست هیچ کس سرفراز نخواهد شد ! با دیگران باش! با ادمیت بجوش! انسانیت را در مشتت بگیر و راه بشریت را برو!برو تا اوج وجود و تا بی نهایت بودن! و صعود روحت را ببین ، ببین که چگونه ملکوتی شدن و اوج میگیرد !اری ، او جاری شده در عشق، در هستی ، روشنایی و نور و تو هنوز در سقوطی، در فنا  و در یأس..........
تو جوانی ، تو شوری و نشاط، تو گلستان امیدی، پس این گلستان کی شکوفه خواهد کرد؟؟؟این قلب هستی کی خواهد تپید؟ فرصت ها هر لحظه با تو وداع خواهند کرد و تو تنها با لبخندی مضحک بر لب نگاهشان میکنی! بیدار شو، بخروش و مرز سکوت را فرو بریز! فریادی براور و غوغا کن!

تو جوانی ، پس جوان باش و جوانی کن!

هیچ نظری موجود نیست: