۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

جرم من.......... تو بگو چیست؟
همیشه پس زده شده ام، دور نگه داشته شده ام ، از همان روزها که دست راست و چپم را شناختم، از همان روزها که توانستم خودم به تنهایی از سرک رد شوم و از همان موقع که گوشه چادرم از روی خاک بلند شد ،تا جایی که به یادم است همیشه این گونه بود، این گونه است و شاید هم .........اما نه  ای کاش در روزگاران  دور اینگونه نباشد! همیشه مهر سنگینی بر پیشانی ام زده اند و به جرم نکرده گناهکار خواندنم!..................
واضح تر بگویم همیشه پسوند ها و پیشوند های بیشماری ناخواسته و ندانسته همراه جدایی ناپذیر نامم بودند، در مهاجرت افغانی و افغانستانی ضمیمه نامم بود. البته چندان گله ای هم نیست، بار ناخواسته و مهمان اجباری بودم . البته ان هم  در سرزمینی که تنها چند قدم با سرزمینم فاصله داشت اما گویی سالها دور می نمود!
در سرزمینم  هم که پا گذاشتم اوضاع به همین منوال بود! اینجا اما تمام ان پس و پیشوند ها تغییر یافتند ، اینجا اما به نام دیگری یاد میشدم ، حالا ان محدوده جغرافیایی کلان ، کوچکتر شده بود و البته عناوین دیگری هم افزوده شد! تا هنوزهم هرگز نتوانستم با خودم نتیجه گیری کنم که چطور نام قراردادی یک مکان جغرافیایی مبدل به یک طعنه و کنایه میشود ؟؟؟ مگر اهل گوشه ای از این کره خاکی بودن جرم است؟راستی خاک کدام گوشه از دنیا به گوشه دیگرش برتری دارد که زمینیان این گونه برسرش فخر میفروشند؟ و به منتسب بودن  به ان غرور دارند؟اصلا مگر زمینی بودن مباهات دارد؟؟؟ از شمال و جنوب بودن کجا دلیل برتری است ؟شرقی و غربی بودن چطور مایه افتخار است ؟ مگر نه اینکه مولانا زنگ  و روم هر دو  را پس زده بود؟
وای از این کره خاکی و وای از این زمینیان! همه این تفرعنات و فخر کردن ها و پسوند ها و پیشوندها بود که یک زمینی را بر روی زمین،بازگشته ای را  در سرزمین مادری و  دختری را در دیار اجدادی بیگانه و بیگانه تر میساخت، از جمع دوستان دورتر میکرد، انقدر که حتی خودم را نیز متاثر کرد، دیگر باورم شد که متعلق به هر جمعی نیستم ، گاهی مهمان ناخوانده ای مینمودم که می بایست فقط خودم را دور میساختم  از ان جمع .کم کم  از هر سو دروازه ها به رویم بسته میشدند و این مرا عصبی میساخت! افسرده و مغموم ! عزلت نشین و گوشه گیر !............
میدانم که نباید این گونه میشدم،می بایست من به انان که این چنین بودند و این گونه می اندیشیدند تلنگر می زدم، اما در واقع کم کم خودم هم در انان و افکارشان منحل شدم، اما نه کاملا مستغرق ، دست و پا میزنم . گاه از خودم خسته میشوم و گاه از انان، گاه تسلیم انان میشوم و گاه مغلوب شان میسازم،باید همرنگ جماعتی شوم که هیچ  رنگ مشترکی نداریم ،فرسنگ ها از هم دوریم.....
  حیران و سرگشته ام، من کی ام؟اینجا چه میکنم؟ چرا این گونه شد؟چطور من این گونه شدم؟ با اینان چه کنم؟.............و هزاران علامت سوال دیگرکه هر روز که از خواب بیدار میشوم در سرم می چرخند و می چرخند تا شب هنگام که باز به خواب میروم، گاهی حتی در خواب هم رهایم نمی کنند و چون کابوسی همیشگی به سراغم می ایند.
راستی شاید باید در بین همه مخلوقات دوپای زمینی شیطان را احترام کرد، از بهشت رانده شد اما تظاهر به کاری که مجبور شد نکرد !

هیچ نظری موجود نیست: